پرم از دلتنگی
بی تو...
زلال من،
به بهانه ی اشک هم شده
فرو بریز، در شب گریه هایم...
پرم از دلتنگی
بی تو...
زلال من،
به بهانه ی اشک هم شده
فرو بریز، در شب گریه هایم...
تنها به عشق تو،
شعر خواندم و برای تو نوشتم
و به عشق ترسیم رویای روی تو ، نقاش شدم
اما ، هرگز نمیگنجد،
در قابِ عکس هایم، مهربانیت...
از خلاصه ی روزهای رفته...
جز دری میان خاطراتم نمانده است!
این سو،
من و دلتنگی
آن سو،
همه تو...
قطار می رود
من و یک دنیا خستگی...
دو خط موازی!
روی ریلی تنها،
دو چشم سیاه،
چشم بر راه ...
تو رفته ای ...
دیگر نمی آیی...
رفته ای و
برای دلم
تنها، خاطره ات مانده
و یک نفس عطر تو؛ در تنهایی...
نیایش در سایه تو
به آسمان نزدیکتر است...
می بینی بی تو،
حتی صدایم به خدا هم نمی رسد...
در این روزهای سردِ کویر،
نیازمندِ گرمای حضور توام...
اگر تو باشی،
ساکن قطب جنوب خواهم شد...
رویای شیرینی است بودنت...
وقتی در خواب ها،
خیال کنم که آمده ای...
برای هر غروب که بی تو تمام میشود،
هزار واژه کنار گذاشتهام...
بگذار دوباره بببینمت...
احوال روزگاری خوب است که تو را دارد...
و از آن خوبتر
حالِ کسی که تو را دارد!
زندگی ؛ سخت شده
بی تو
تلخ شده
بی تو
ببین اگر این " تو " بودی ،
همه چیز خوب بود!
بی تو ؛ در اندوه خزان
چون برگ فرو ریخت، اشکهایم...
زمین دلم چشمه بود
دریا شد!
چند خط و در انتها،
تنها یک نقطه.
تمام نمی شود عشقت
در هزاران سطر...
من در پی خواستن تو،
هزاران سال است هبوط کرده ام...
حالا بیا و در این همه تنهایی زمین،
تو هم تنها حوای من بمان...
نقطه
رد گام های تو
از رفتن سخن ها داشت
و در کویر مرا در نقطه چین های یک نقطه.
رها کرد...
تمام تن کویر،
چون سراب،
نقطه. نقطه. باران بود،
همچون راز چشم هایم، بی تو...
تلخ است دیدنِ احوالم،
وقتی گیسو سپیدی دیگر،
بی دیدن روی تو،
در خاک می شود...!
چون ماهیِ اسیر تُنگ،
در انتظار دریا...
ای عشق،
برخیز و آشوب کن دلم را!
بگذار باور کنم،
هنوز نرفته ای از دل...
راهی که تو انتهایش نباشی راه نیست!
بی راه نمی روم ...
می دانم این راه هم، مرا به تو نمی رساند...
راه را؛ نرفته برمیگردم...
دلم عجیب بی قراری می کند بی تو...
شاید قرار نیست،
قراری سر برسد...
تا نزدیک تو شدم،
کبوترانه از من گریختی...
بغضم در گلو شکست،
از این همه بی بالی ...
تو چشمه ای،
از عشق سرشار...
تشنه ام،
و بی تو در میان اغیار...
سیراب نمی شوم از نوشتنت؛ ای یار...
یک وقت هایی آن بالا که هستی
و شاید همین پایین کنارِ من،
وقتی می گویم:
جانِ من
فقط بگو:
جانم...
باور کن آن دم، جان می دهم...
نا آرام که باشی جایت در چشمان است...
این است رازِ باران چشم هایم!
از وقتی آرامشت نیست؛
شده اند دو جفت،
جام اشک!
می ایستی،
ذل می زنم به چشمانت!
در قاب چشم توام، بی آنکه بخواهی ام...
خیال میکنم،
هنوز
در خیال منی!
وه، چه خیال انگیز است !
حتی در خیال تو بودن...
حسرت کشیدن بلد نیستم!
بمانی،
می تپد...
بروی،
می ایستاد...
شاید این قلب را،فقط برای بودن تو آفریده اند...
قلب سرخم؛
چون ماهی کوچکی در تُنگ شکسته اسیر است
و در آرزوی رسیدن به اقیانوس لایناهی تو بی قرار...
سراسر نشیب است و فراز...
این پایین که منم!
آن بالا که تویی...
از این مسافتی که من می بینم
هیچوقت نمی رسم به تو...
مکتوب می نویسم و تعهد میدهم...
در انتها، امضا هم میکنم؛
تا ایمان بیاوری،
پای وعده ام می مانم...
تو اما؛ فقط بیا...
در وعدگاه دل،
وعده عوض نمی شود!
ایمان بیاور
تو را دوست دارم...
ای عشق!
باور کن، فرقی نمی کند...
چه باشی و
چه باشم...
تو باشی و
من نباشم...
من، فقط تو را دوست دارم...
باور کن،
اگر تو باشی
خطا نمی کنند دست هایم،
و اشک نمی ریزد،
از چشم هایت...
حتی اگر برای تمام دنیا،
تو، فقط یک نفر باشی...
در چشم من،
تمام دنیا تویی...
یک پنجره بگشا به روی روزگارم...
بی تو
نه نور
نه هوا ...
و من تنهای تنها...
چطور باور می کنی...
دوستت داشته باشم و برای آمدنت کاری نکنم!
وقتی دلت از دل آرایان پُر است...
دلدار هم پَر میگیرد به سودای جدایی...
حالا؛ دل هم پَر...
دلمان خوش است
به اشکهایی که؛
یک دل سیر
بر بی تویی ها که نه،
بر احوال خود میریزیم!
من، از این ادراک لبریزم...
نوشته ام که بخوانی،
و بدانی
که عشق،
یعنی تو...
میدانی!
گاهی حرف نمی زنم اما!
سر می زنم به سقف آسمان تنهایی،
وقتی تو نیستی!
دلم تُنگ بلور...
شکسته بی ماهی...
در این شب ها،
بی تو...
غرق در سیاهی...
بی قراری، راهکارِ دل بود یا تو،
من ندانم...
هر چه بود،
دلربایی کردی و بی دل شدم...
سپید، سرخ، سیاه...
رنگ ها هم،
بی حضورِ روشنِ تو،
غرقِ در آه...
ماها؛
دلم گرفته...
ابرها را کناری بزن...
تا کمی ببارند،
این چشم ها...
سنگین است و غمگین،
باری که در فراقت،
بر دوش ِ چشم های من نهاده ای...