نگاهم کن که
اعجاز نگاهت
باران چشم را جاری می کند...
۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۲۱
تو چشمه ای،
از عشق سرشار...
تشنه ام،
و بی تو در میان اغیار...
سیراب نمی شوم از نوشتنت؛ ای یار...
می ایستی،
ذل می زنم به چشمانت!
در قاب چشم توام، بی آنکه بخواهی ام...
خیال میکنم،
هنوز
در خیال منی!
وه، چه خیال انگیز است !
حتی در خیال تو بودن...
حسرت کشیدن بلد نیستم!
بمانی،
می تپد...
بروی،
می ایستاد...
شاید این قلب را،فقط برای بودن تو آفریده اند...
قلب سرخم؛
چون ماهی کوچکی در تُنگ شکسته اسیر است
و در آرزوی رسیدن به اقیانوس لایناهی تو بی قرار...
سراسر نشیب است و فراز...
این پایین که منم!
آن بالا که تویی...
از این مسافتی که من می بینم
هیچوقت نمی رسم به تو...