تا تو نیستی؛
غروب هر جمعه،
گویی،
آخرین روز جهان است...
۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۵
حرفی نزنی،
می میرم...
مثل حرفایی که نگفتم و مُردند ...
و اگر می گفتم،
می مُردم...
می بینی ؟
بی تو،
حتی مُردن آسان است...
نوشتن حرف هایم بی تو ،
یعنی:
به حراج رفتن
تمام افکار عاشقانه ام...
یعنی:
تو نیستی و من،
رنج می نگارم، بی تو...
گفتند: صبور باش تا فرداها ...
اما،
برای من،
همین فردا هم، دیر است...
خیلی دیر...
کِی میرسی؟؟
نقشی مانده ای، چون رنج
بر بومِ خاطرات...
کاش می شد
دوباره از نو،
تو را آفرید...