تو چشمه ای،
از عشق سرشار...
تشنه ام،
و بی تو در میان اغیار...
سیراب نمی شوم از نوشتنت؛ ای یار...
تو چشمه ای،
از عشق سرشار...
تشنه ام،
و بی تو در میان اغیار...
سیراب نمی شوم از نوشتنت؛ ای یار...
یک وقت هایی آن بالا که هستی
و شاید همین پایین کنارِ من،
وقتی می گویم:
جانِ من
فقط بگو:
جانم...
باور کن آن دم، جان می دهم...
نا آرام که باشی جایت در چشمان است...
این است رازِ باران چشم هایم!
از وقتی آرامشت نیست؛
شده اند دو جفت،
جام اشک!
می ایستی،
ذل می زنم به چشمانت!
در قاب چشم توام، بی آنکه بخواهی ام...
خیال میکنم،
هنوز
در خیال منی!
وه، چه خیال انگیز است !
حتی در خیال تو بودن...
حسرت کشیدن بلد نیستم!
بمانی،
می تپد...
بروی،
می ایستاد...
شاید این قلب را،فقط برای بودن تو آفریده اند...
قلب سرخم؛
چون ماهی کوچکی در تُنگ شکسته اسیر است
و در آرزوی رسیدن به اقیانوس لایناهی تو بی قرار...